در سلول سلول من بمان

بيرون دروغاهيي داغ

دست در دست هم گرفتار ني اند

و

مردي خيس

از مرور خويش

چرخ مي خورد

دور ميداني كه عقربه هايش

آويزان هم اند

در من بمان

نه دلتنگ خورشيد

نه بي قرار باران

برايت لباسهاي رنگارنگي خريده‌ام

و مي خواهم رنگين كمان صدايت كنم